خلاصه کتاب:
داستان در باب زن جوان خدمتکاری است که با مردی ثروتمند آشنا میشود و مرد جوان به اوپیشنهاد ازدواج میکند. دختر جوان پس از مدتی زندگی پی میبرد مرد جوان، همسر زیبای خود را در یک حادثه از دست داده و سیر داستان پرده از این راز بر میدارد. مشهورترین اقتباس این اثر فیلم سینمایی ربهکا با شرکت لارنس اولیویر است که آلفرد هیچکاک آن را به سال ۱۹۴۰ میلادی ساخت و برندهٔ جایزه اسکار هم شد….
خلاصه کتاب:
سرگرد اهورا پناهی، مأموری بسیار سرسخت و حرفهای از رستهی اطلاعات، به طور اتفاقی توسط پسرخالهاش درگیر پروندهی قتلی میشود. او که در این راه اهداف شخصی و انتقام بیست سالهاش را هم دنبال میکند، به دنبال تحقیقات در رابطه با پرونده، شخص چهارم را پیدا میکند و در مسیر قصاص کردن او، مجبور به شراکت با دختری میشود که در ادامهی این شراکت، طی سفر اجباری به گیلان اتفاقات ریز و درشتی برای هر دو پیش میآید. گستاخی و سرتقیهای دخترک، غروری مردانه را میلرزاند و آتش جدیدی در وجود اهورا زبانه میکشد و درنهایت، قلبی یخی به آغوش جنون میرود. آتش خشم و انتقام، مصالح راه را میسازند و جنون، شاید نفس آخریست که اهورا را به کام زندگی پس بدهد…
خلاصه کتاب:
خستهتر از همیشه پا به خانه گذاشتم. آنقدر خسته که همانجا ایستادم و به در تکیه دادم. ظرفهای پر از غذا را روی جاکفشی گذاشتم. توانی برای خم شدن و باز کردن بند کتونیهایم در خود نمیدیدم. پای راستم را پشت پای چپ قرار دادم تا زحمت باز کردن بند کتونیهایم را کم کرده و آنها را از پای در بیاورم. لنگۀ اولی به راحتی بیرون آمد اما لنگۀ دومی مانند همیشه بدقلقی پیشه کرد. نای غر زدن و نالیدن هم نداشتم…
خلاصه کتاب:
آرش رادمنش دکتری دختر باز که این بار دلش برای ترانه دختری ساده و معتقدی که پرستار است می رود ولی ترانه هیچ وقت به او روی خوش نشان نمی دهد. تا اینکه به خاطر مشکل مالی که برای ترانه پیش می آید مجبور می شود تن به خواسته ی آرش بدهد…
خلاصه کتاب:
از آخرین باری که دیدمت گویی ده که نه صد… نه حتی بیش از هزارسال گذشته است… گاهی چشم هایم را می بندم و سعی می کنم مجسمت کنم. اما انگار تو را برای همیشه ازخاطر برده ام. حتی گاهی اسمت را به یاد نمی آورم. ذهنم نه اینکه از کار افتاده باشد. نه. بنظر می رسد با فیلتر کردن گذشته ای که من تمام زندگی ام را درآن جاگذاشته ام به سوی یک فراموشی ناخودآگاه می کشاندم. یک وقت هایی برای یافتن تو چشم می گردانم اینجا… آنجا… همه جا. اما تو نیستی… و انگار که هرگز نبوده ای. از رنج بی تو ماندن خسته ام. از درد بی تو نفس کشیدن.. بی تو از یلدای شب های تنهایی گذشتن و..
خلاصه کتاب:
خنیاگر داستان هیراد که خطای گذشته اش مثل طوق از گردنش آویزونه و سعی داره با خراب کردن زندگیش خوشبختی رو از خودش دریغ کنه تا بلکه تنبیه بشه ولی میون خراب کردن هاش دختر کوچولویی وارد زندگیش میشه که اونو مجبور میکنه ناخواسته بشه بابا لنگ درازش!
خلاصه کتاب:
هرگز فراموش نمی کنم هفت ساله بودم که در یک غروب دلگیز پاییزی مادرم با چادر چیت گلدار و چمدانی زهوار در رفته در حالی که گریه امانش را بریده بود و با گوشه چادر رنگ و رو رفته اش اشک هایش را پاک می کرد، دستم را گرفته بود و رو به مادربزرگ که از پنجره چوبی خانه آجری با تحقیر و چشمانی بی فروغ با چارقد سفیدی که طبق عادتش بیخ گلویش با سنجاقی سفت بسته بود، گفت…
خلاصه کتاب:
خودش میگه احساسم خاموش شده، مُرده، کُشتنش! اما... دختر داستان پولداره، خوشگله، رو پای خودش وایستاده، محکمه، تکیه گاهه، تکیه گاهه کسایی که عاشقشونه، مجبور بوده تکیه گاهه باشه. پسر داستانمون مغروره، میگه همه دخترا فقط به پول فکر میکنن، اما اون دختری که سر راهش قرار میگیره تنها مشکلی که تو زندگیش نداره پوله...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رازی رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.