خلاصه کتاب:
خودش میگه احساسم خاموش شده، مُرده، کُشتنش! اما... دختر داستان پولداره، خوشگله، رو پای خودش وایستاده، محکمه، تکیه گاهه، تکیه گاهه کسایی که عاشقشونه، مجبور بوده تکیه گاهه باشه. پسر داستانمون مغروره، میگه همه دخترا فقط به پول فکر میکنن، اما اون دختری که سر راهش قرار میگیره تنها مشکلی که تو زندگیش نداره پوله...
خلاصه کتاب:
بسنه دختری آروم، که تو تمام زندگیش حس اضافه بودن رو داشته… آکنده از حسرته! حالا، بعد از چند سال اجبار پدرش، مبنی بر ازدواج با پسر عمویی که از زنش جدا شده… بسنه رو خیلی بیشتر به هم میریزه… اما تن میده به این اجبار و زندگیش با رازی که برملا میشه، دچار شوک عظیمی میشه و سورنا…
خلاصه کتاب:
و عشق هچیگاه: برای افسانه ها نیست. برای داستان ها نیست. برای آدم های بزرگ نیست. گاهی در گوشه ای، در خلوتی، در نگاهی، در صدایی، قلبی میلرزد برای قلبی دیگر و شروع می شود سرنوشت عاشقانه ای که نه می دانند از کجا شروع شد و نه می دانند به کجاها ادامه دارد…
خلاصه کتاب:
آکو خان مرد کورد باغیرت و جذبه و خشن که با خیانت زن اولش و فرزندی که به یادگار گذاشته، دلزده از هرچی عشق و زن می شود و با آمدن دوباره طلا عشق جوری دیگر وارد می شود… رمان آکو وقایع پنج سال بعد رمان جوانهی عشق رو تعریف میکنه با داستان شخصیتهای جدای خودش و شخصیتهای رمان جوانه هم توش حضور دارن…
خلاصه کتاب:
دینا مادرش را از دست داده و با برادر کوچکتر و پدرش با هم زندگی می کنند تا اینکه پدرش ازدواج مجددی می کند و دینا و برادرش به منزل عمه اشان می روند و آنجا که هستند یک شب خانواده ای به منزل عمه دینا، به دنبال بچه ها می آید و آنجاست که دینای ۱۳ ساله می فهمد که خانواده ماری اش به دنبال آنها آمده اند و این شروع یک زندگی دوباره برای دینا و برادرش است ...
خلاصه کتاب:
دختر و پسر رمان ما دو تا هم دانشگاهی هستن که سر یه سری مسائل با هم لج افتادن، حالا از قضا میزنه و هردوشون بورسیه دانشگاه آکسفورد برنده میشن ولی این بورسیه یه شرطی داره اونم اینه که دانشجو ها باید متاهل باشن…
خلاصه کتاب:
رایگان
دختری که در بچگی کنار یک آبشار پیدا می شود. هویت او چیست؟ دختری که می تواند به تمامی جنگ ها پایان دهد و این برای شیاطین خوشایند نیست! دختری که از جنس پاکی، مهربانی و سخاوتمندی است...
خلاصه کتاب:
روایات عشقی ممنوعه در دهه چهل شمسی میان خانزاده سن بالا و کار کشته ای در برابر رعیت کوچولوی خجالتی که فقط به عطر تن اون خو گرفته بود او با سواد و فرنگ رفته در مقابل دختری که پا از روستا فراتر نگذاشته… آروم آروم جلو آمد و تن خسته ام رو به آغوش کشید و من رو با خودش به دنیای از ممنوعه ها برد…
خلاصه کتاب:
سیگار و فندکش را از روی اپن آشپزخانه چنگ زد.با احتیاط نسبی از کنار وسایل شکسته شده ی روی زمین، عبور کرد. دانه های درشت عرق، تمام صورتش را در بر گرفته، اما در پیشانی اش بزم دیگری بر پا بود. سر درد عصبی و خیسی پیشانی و موهایی که به پیشانی اش چسبیده بودند، عصبانی ترش می کرد. کلافه آستین پیراهن مردانه اش را روی پیشانی اش کشید. امشب زیادی تند رفته بود! زیاد از حد…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رازی رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.