دانلود رمان گل و سکه و ماه از م.بهارلویی و فاطمه زایری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
فرخ که بعد از سال ها دوری از وطن به هوای چند وقتی استراحت به ایران برگشته است، در مدت حضورش تنها به ملاقات با اقوام دور و نزدیک مشغول بوده و روزگارش آن چنان که انتظار داشته پیش نرفته است. او در حالی که بیرون خانه عمویش منتظر بازگشت پیشکار پدرش اسد است، دختری دبیرستانی را می بیند که صدایی آشنا برایش دارد. اما این دختر کیست و چرا توجه فرخ را به خود به جلب کرده است؟…
خلاصه رمان گل و سکه و ماه
همین که اقبال قدم به حجره اش گذاشت قبل از هر چیز چشمش به به مردی افتاد که با پر دست کلاهش را می تکاند تا اثرات باران را از آن پای کند مردی قد بلند با موهای مشکی پارافین خورده ی براق اقبال در همان نگاه اول به خاطر شباهت زیادی که این مرد با فریبرز داشت متوجه شده بود که او باید نسبتی با خاندان اعتماد داشته باشد. فرخ هم با حضور اقبال در حجره، نگاهش سمت او چرخید. هر دو در همان برخورد اول مدتی بی هیچ کلامی یک دیگر را برانداز کردند. گویا در سکوت بهتر می توانستند قدرت
دیگری را بسنجند جسه ی بزرگ اقبال چیزی بود که در نگاه اول، هر بیننده ای را دچار کمی ترسی و دلهره می کرد، اما فرخ سفت و چغر ایستاده بود و خم به ابرو نمی آورد همین هم برای اقبال جای تعجب داشت بالاخره دو مرد دست از سبک و سنگین کردن هم برداشتند و نگاه اقبال سمت دختری برگشت که رنگ به رو نداشت و کنج دیوار، همان کنار در ورودی کز کرده بود. نسرین دخت بود از همان اول مطمئن بود بعد از اقدامات اخیرش اولین بار که او را بیند همین قیافه را خواهد داشت. با دیدن او لبخندی خودآگاه
و پر تزویر بر لبش نشست و دهان باز کرد حرفی بزند که فرخ قدمی جلو گذاشت و میان نسرین دخت و او ایستاد. نگاه اقبال با ابروهای در هم روی صورت او میزان شد و با صدایی بم و زمخت پرسید: فرمایشی بود این موقع شب؟ فرخ کلاهش را دست به دست کرد و سر به زیر پاسخ داد: غرض فقط عرض ادبی بود من باب آشنایی! پوزخندی کنج لب اقبال نشست و با تمسخر پرسید: این وقت شب؟! فرخ سرش را بالا گرفت و خیره به چشم های مکار اقبال، سفت و محکم جواب داد: فقط و فقط هم عرض ادب نبوده…