دانلود رمان خسوف از پگاه مرادی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نفس یه دختر خاص و عکاسه که به خاطر جرم داییش، با مامور جوون و بسیار جدی پلیس برخورد می کنه… عشقی بینشون به وجود میاد که به خاطر گذشته ی نفس… آقای پلیس اما قرار نیست اجازه بده، نفسش… قطع کنه…
خلاصه رمان خسوف
-پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت برگشتنی یه دختری خوشگلو با محب ت صدای خنده هایشان بلند شد . معین سرش را از پنجره بیرون آورد و رو به دخترانی که پشت وانت نشسته بودند با لحنی داش مشتی خواند : – همسفر ما شده بود همراهمون میوم د به دستو پام افتاده بود این دل بی مروت! بی مروت را چنان کشیده بیان کرد که دختر جوان این بار نتوانست نخندد و خوددار باشد. معین قری به گردنش داد و خواند: -می گفت برو بهش بگو آخه دوستش دارم بی گفت و گو!
مشتی تخمه از توی ظرف برداشت. سرعت وانت بالا بود شالش روی شانه افتاد. با دست موهایش را کنار زد. دخترها با معین هم صدا شدند: -هرچی می خواد بگه بگه. معین رو به دخترها عشوه آمد و دخترا جیغ و سوت کشیدند. معین این بار لبه ی پنجره نشست و با دست روی سقف ضربه می زد و داد رضا را در می آورد و ب -راز دلم رو گفتم اینو جواب شنفتم راز دلم رو گفتم اینو جواب شنفتم. رضا که در حال رانندگی بود گفت: – بتمرگ! انگار تو کونت فلفل ریختن. نمی تونی دو دِقه خبر مرگت بشینی یه جا؟
صدای داش مشتی معین که این بار انگار قصد داشت حنجره اش را پاره کند خنده روی لب های همه شان نشاند. حتی رضا که ضد حال می زد و از آن ها می خواست ساکت باشند. رعنا هرازگاهی بشکن می زد و داوود سوت می کشید. رضا از توی پنجره سرش را بیرون آورد: -تو بساطتتون چای ندارین؟ بابا سرسام گرفتم با این روانی! داوود خندید و رضا را مخاطب قرار داد: -داش رضا یه سوالی دارم . که خیلی ذهنمو درگیر کرده نوکرتم! تو این همه چای می خوری کجات می ره دقیقا…