خلاصه کتاب:
صبح یک روز پاییزی آقای پوریا جهت انجام کار داخل تاکسی نشست لحظاتی بدون انکه حرکت کند به رو به رو چشم دوخت و آنگاه مانند کسی که کار فراموش شده ای را به یاد آورد کیف دستی اش را گشود و نامه ای را بیرون کشید از متن نامه باخبر بود اما برای اطمینان بار دیگر نامه را درآورد…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رازی رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.