دانلود رمان قلب های شیشه ای از s_mokhtariyan با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پزشکی دلشکسته برای گذروندن طرحش وارد روستایی میشه و آینده اش توی اون روستا رقم می خوره…
خلاصه رمان قلب های شیشه ای
روی تخت میشینم و زانوهامو تو بغل می گیرم. من می دونستم که اومدن به این روستا یه فصل تازه است… می دونستم قراره سختی ببینم… استاد مظاهر گفته بود که عقاید مرد سالاری توی این روستا بی داد می کنه ولی باورش برام سخت بود که توی قرن بیست و یک هنوز ادم هایی باشن که این دید رو مقابلشون بایستم… باید نشون بدم که زن هایی هستن که از صد تا مرد مردترن. مردایی مثل آوش آبروی هرچی مردو مردونگی رو بردن… حالم از هرچی نامرد مرد نماست بهم میخوره… از فکر اتفاقی که افتاد از بردن اسم آوش اونم کنج ذهن خودم می لرزم هنوزم بعد از چند سال نتونستم فراموش کنم…
یعنی با انتقام راحت میشم؟… صدای خنده های جاویدان و آوش هنوز توی ذهنمه… اون همه تحقیر اون همه سختی منو نابود کرد ولی مثل ققنوس زاده شدم از اتیشی که درونم به پا شد زاده شد و پر گرفتم… الان با انرژی تر شدم اصلا تغییر کردم… من آماده مبارزه ام.. باید بلند شم زانوی غم بغل گرفتن فایده ای نداره.. میرم زیر دوش آب گرم.. میزارم داغ بشه… انقدر داغ که بدنم به سوزش بیفته… همیشه برای آرامش دوش می گیرم… دوش میگیرم تا حرارت مغزم کم بشه. تا افکار مزاحمم دور بشن ولی درد کشیده درک میکنه هیچ چیزی نمیتونه مسکن یه قلب شکسته باشه… شلوار دم پای مشکی
میپوشم با یه مانتوی مشکی شال سورمه ای تک رنگی هم سر میکنم… دلم سیاه شده از زندگی، بخاطر همین مشکی می پوشم… رنگ این روزای زندگی منه.. قلبمم سیاه شده… توی ایینه به خودم نگاه می کنم… لب هام خشک شده… رژ ویتامینه با طعم توت فرنگی به لبام میزنم… سیدا برای ناهار دعوتم کرده… اگه نرم ممکنه ناراحت بشه… میخوام به گشتی هم توی روستا بزنم… بیرون رفتنم از خونه همزمان میشه با اومدن سیدا… توی جاده خاکی قدم میزنیم همین طور که شیب روستا رو می ریم پایین به سیدا میگم: سیدا ایرج خان کیه؟ چرا مردم این قدر ازش حساب میبرن؟ سیدا: ایرج خانزاده است…