دانلود رمان دیو لیلی از بهارک مقدم با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سیگار و فندکش را از روی اپن آشپزخانه چنگ زد.با احتیاط نسبی از کنار وسایل شکسته شده ی روی زمین، عبور کرد. دانه های درشت عرق، تمام صورتش را در بر گرفته، اما در پیشانی اش بزم دیگری بر پا بود. سر درد عصبی و خیسی پیشانی و موهایی که به پیشانی اش چسبیده بودند، عصبانی ترش می کرد. کلافه آستین پیراهن مردانه اش را روی پیشانی اش کشید. امشب زیادی تند رفته بود! زیاد از حد…
خلاصه رمان دیو لیلی
سوار x60 مشکی اش شد و به سمت خانه ی باصفای خانم جون رانندگی کرد. جلوی در حیاط پارک کرد و پیاده شد. دستش برای برداشتن کیفش پیشقدم شد. یقه پیراهن آبی کاربنی اش را صاف کرد و یک دکمه ی دیگرش را، به خاطر گل روی حاج محمد صادق، بست! لای در باز بود به رسم همیشه… تنها یازده روز به بهار مانده بود و درخت های خانه خانم جون، پر شده بود از شکوفه و طراوت و سبز شدن جوانه ها… همیشه این حیاط، حالش را خوب می کرد. جای جای این خانه، خاطره داشت از کودکی هایشان و از
صدای خنده ای که می پیچید میان همین درختان پرثمرِ قدیمی! گلویش را صاف کرد. -یاالله… فاصله چندین متری در کوچه با ایوان، با درختان میوه پر شده بود و دالانی آهنی که پیچک ها، سخت در آغوشش کشیده بودند. در انتها حوض ماهی بزرگی جلوی ایوان بود که همیشه خدا، پر بود از ماهی گُلی هایی که قد کشیده بودند و با قزل آلا، برابری می کردند. آیهان کِی این همه طبع شاعرانه اش گل کرده بود و ریزبین به زیبایی های این خانه دقیق می شد؟ اصلا فکر دوری را که می کرد قلبش از درد مچاله می شد…
یکی دوماه که زمان زیادی نبود… شاهان چگونه این همه سال، در غربت دوام آورده بود؟ – بیاتو پسرم… به سمت مادرش رفت و او را سفت و سخت در آغوش گرفت. – روزت مبارک شهرزاد قصه گوی من! مادرش با خنده تقلا کرد از میان بازوهای آیهان بیرون بیاید. – پسر، له کردی من و. ممنونم پسرم… آیهان مادرش را رها کرد و به سمت خانم جون پرواز کرد. صورت مهربانش را بوسید وخم شد بوسه ای از سر عشق به دست های چروکیده ی مادربزرگش زد. – روزت مبارک خانم جون… الهی هزار سال عمر کنی و خانم جون نوه های ماهم، خودت باشی…