دانلود رمان دلبر وحشی از طاهره خطائی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مژگان بخاطر یک لجبازی بچگانه خیال میکنه عشق بچگیشو از دست داده و سرکش میشه. وقتی میفهمه عشقش زندس ک عمر رسیدنشون کوتاهه و دوباره راه جدایی جداشون میکنه، تا دست روزگار دوباره بهم وصلشون میکنه، یه وصل کوتاه و باز جدایی ابدی. اما دخترسرکش ما یه عاشق دلخسته داره که بهش میگه دلبر وحشی. عاشقی که برای رسیدن دلبرش به عشقش از خودش میگذره تا بتونه دوباره بدستش بیاره و خیلی ماجراهای دیگه…
خلاصه رمان دلبر وحشی
“مژگان”غزال با عجله در رو باز کرد و پرسید: باورم نمیشه مژگان قبولش کردی تو… تو که می گفتی اگه کسی بیاد خواستگاریت قلم پاشو میشکنی؟ حالا می خوای با این پسره ازدواج کنی؟ اگه فکر می کنی که با ازدواج با این پسره می تونی انتقام کژال رو بگیری اشتباه کردی چون این پسره تو مرگ کژال هیچ نقشی نداره… _یه لحظه هم به فکر انتقام نیفتادم… کژال از خریت خودشو کشت می تونست برا عشقش بجنگه… پیروز هم می شد… _پس تو چی؟ چرا نمی جنگی؟ تو هم اینکار رو بکن… _منم تا امروز برای حفظ عشقم جنگیدم … _الان پس چی؟ چرا می خوای زن این پسره بشی؟ تو خودت
گفتی عاشقی هیچوقتم ازدواج نمی کنی… _عاشقم.. عاشق عشق بچگیام می دونی غزال امشب من خوشحالم.. دلم رقص می خواد… _حرفای جدید می شنوم… از تو کاملا بعیده… می شنوم برا چی خوشحالی؟ قبلش بگو چرا این پسره رو قبول کردی؟ _می دونی که آسم داره؟ _آره می دونم امروز با اون حال تو منصور آوردینش فهمیدم… _و می دونی که اسمش پدرامه… _آره خوب که چی؟ دستاشو به دستم گرفتم و گفتم: خوب اون… پدرامه منه… نمرده… بابا بهم دروغ گفته بود… وا رفته نجوا کرد: منظورت چیه؟ _منظورم… من از رو شیطنت کپسول اکسیژنشو انداختم آب برد… و بابا گفت که
پدرام مرد. اون سیلی باعث شد پرده ی گوشم پاره بشه و من از یه گوش کر شدم. ولی امروز فهمیدم پدرام من نمرده بابا دروغ گفته بود… _بابا دروغ گفت تا تو سر عقل بیای ولی تو بدتر شدی بهتر نشدی… _من تو عذاب وجدان مرگ پدرام داشتم می سوختم… باورم نمیشه که پدرام زنده اس… حالا تو باشی قبول نمی کنی با مردی ازدواج کنی که جزء محالات می دونستی که زنده باشه… _ولی من فکر می کردم تو عاشق یکی دیگه باشی نه پدرام… حالا مطمئنی که این پدرام همون پدرامه؟ امکانش هست پدرامم تو رو شناخته باشه… _نمی دونم.. پسر کوچیک منصور بدو بدو داخل اومد و داد زد: تو رو میخوان عمه…