دانلود رمان نارگون از بهاره شریفی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نارگون، دختری جوان و تنها که در جریان ناملایمتی های زندگی در پیله ی سنگی خود ساخته اش فرو رفته و در میان بی عدالتی ها و ناامنی های جامعه، روزگار می گذراند، بازیچه ی بازی های عجیب و غریب دنیا که حال و گذشته ی مبهمش را بهم گره و آینده اش را رقم می زند…
خلاصه رمان نارگون
آراد از حجره که بیرون زد مستقیم سمت ماشینش رفت. می خواست تا شب همه چیز را سر و سامان داده باشد. برای همین از همانجا راه افتاد سمت جاده. ظهر نشده رسیده بود جلوی خانه. خانه ای که دیگر رغبت نمی کرد پا تویش بگذارد. خانه ای که اینقدر دیوارهایش برایش تنگ شده بود که مجبورش کرد جل و پلاسش را جمع کند و از این شهر حتى برود. ماشین را نگه داشت و نگاهش را سر داد ته کوچه. در قرمز رنگی که سال ها بود ضدزنگ خورده و رنگ نخورده بود از دور عین یک چراغ بزرگ چشمک زن توی چشمش فرو رفت. نگاهش را گرفت و دسته کلیدش را بیرون آورد و تند به در
انداخت و وارد شد. خاطرات مثل روغنی نامرغوب ماسیده بود روی ذهنش و نمی گذاشت تمرکز کند. از کنار حوض سیمانی پر از برگ و آشغال گذشت و نگاهی به باغچه ای که جز علف هرز چیزی درش نبود انداخت. بوته های گل محمدی و برگ های تربچه سال ها بود که دیگر جایی در این باغچه خزان زده نداشتند. در سالن را باز کرد. بوی غریبی خورد زیر بینی اش. دیگر این خانه برایش آشنا نبود. بوی مرگ می داد. بوی تعفن تنهایی. نگاهی به کفش هایش انداخت. مادرش نبود ولی خانه مادرش هنوز برایش حرمت داشت. چه دیر یاد حرمت مادرش افتاده بود. کفش ها را درآورد و کناری زد.
بی تعلل به سمت اتاقش رفت. خرت و پرت هایی که می خواست را جمع کرد. وسایل اضافه را قبلا با فروخته یا بخشیده بود. باقی مانده شان هم جز آشغال های به درد نخور چیزی نبود. این خانه سال ها بود که رنگ وسیله تازه ای به خودش ندیده بود. در آن اتاقک کنار انبار حاج محسن جز همین لباس ها و کوله بار خاطرات تاریکش چیزی لازم نداشت. دمبل و هالترش را هم برداشت. ساک بزرگ ورزشی حاوی لباس هایش و هر چه از مادرش برایش یادگار مانده بود. گردنبدی با نگین فیروزه، یادگار تنها سفر خانوادگی شان به مشهد. تنها چیزی که از دست پدرش در امان مانده بود….