دانلود رمان رها شده از زهرا یزدانی و نرجس رجبی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
جدا شدیم از هم، بی آنکه بدانیم یک لحظه جدایی، چه به سرمان می آورد! پریشان شدیم… دیوانه حال شدیم… من مجنون شدم و تو لیلی منِ دلداده! حال دوست دارم، بعد از سال ها لیلی شوی و من باز مجنون و دیوانه یِ تو… عاشقم باشی و عاشقت باشم! فقط یک ساعت را برایِ من باش… می شود؟
خلاصه رمان رها شده
بار دیگر به ساختمانِ پنج طبقه که مثلا روزی خانه یِ من و بهنام بود، نگاه کردم و نفسی عمیق کشیدم. من نیاز داشتم به آن خانه و زندگی درآن نیاز داشتم… باید از اول زندگی من و دخترکم ساخته می شد زندگی جدید سرشار از آرامش! بعد از فشردن زنگ، در باز شد. وارد شدم و به سمت آسانسور رفتم… دکمه یِ آسانسور را فشردم و وارد شدم. دکمه یِ طبقه یِ چهارم را فشردم درحال بسته شدن بود که یکهو از حرکت ایستاد. متعجب به در نگاه می کردم تا ببینم چرا از حرکت ایستاده با دیدنِ شخصی که در را نگه داشته بود، خشم و عصبانیت قبلی ام به سراغم آمد. با حرص نفس می کشیدم
به آخر آسانسور رفتم و تکیه ام را به دیوارش دادم. بدون هیچ حرفی وارد آسانسور شد… نگاهش عصبانی بود چشم های آبی رنگش رگه هایِ قرمز داشت! درست مثل دوسال پیش شده بود. با ترس کمی از بزاق دهانم را قورت دادم… سعی داشتم استرس و ترسم را پنهان کنم، اما نمی توانستم. پوزخندی برلب هایش نشاند و همان طور که به درِ آسانسور که در حال بسته شدن بود خیره نگاه می کرد، گفت: _می بینم که بدجور ترسیدی. وای بر من که حتی توان کنترل ترسم را نداشتم! کمی دیگر از بزاق دهانم را قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم. خیلی تند گفتم: _هرکسی تورو ببینه می ترسه،
چون تو یه هیولایی… انگشت اشاره ام را بالا بردم و شمرده گفتم: _هــــیـــــولــــــا! عصبی تر از قبل شده بود، این را از نفس کشیدن های پی در پی اش فهمیدم. دستی به صورتش کشید و گفت: _فکر کردی می تونی اون خونه رو صاحب شی؟ من به هیچ وجه نمی ذارم. پوزخندی زدم… خوب می دانستم او بدون پدرش هیچ نیست و از پس هیچ چیزی بر نمی آید! او همیشه همین بود، فقط حرف می زد و هیچ وقت عمل نمی کرد… مثل همان روز عروسی که قول داده بود خوشبختم کند اما عمل نکرد!با پوزخندم عصبی تر شد و به نگاه پر از تحقیرم، پشت کرد. با پاهایش رویِ زمین ضرب گرفته بود…