خلاصه کتاب:
امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر اون خانواده نیست و بهار هم قربانی اون هاست. نقشه ای میکشه. از طرفی از بهار خوشش اومده از طرفی میخاد به وسیله بهار انتقامشو بگیره…
خلاصه کتاب:
آمین دختری معصوم که با خانواده عموش زندگی میکنه و پسر عمو باهاش سر ناسازگاری داره… امین بعد از فوت عموش به خارج سفر میکنه و فرد موفقی میشه تا اینکه ازدواج میکنه… این خانواده یه برند معروف دارن به اسم “تــاج” اما دنیا همیشه برای امین نمیچرخه یه روز دوباره شکست میخوره بعد از دیدن خیانت همسرش و شکست خوردن در برابرش… آمین به ایران بر میگردن و دوباره سورنا رو میبینه سورنای سابق نیست خیلی عوض شده و اما عاشق….
خلاصه کتاب:
من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم. همه چیز می تونست آروم باشه… مثل دریا… اما زندگیم طوفانی شد… بازم مثل دریا. سرنوشتم هم معنی اسممه مجبورم برای شروع دوباره… یکی از بیمارا رو نجات بدم… روانشو درمان کنم. بیماری که دچار بیماریه خطرناکیه که شاید تو دنیا نظیرش از تعداد انگشتای دست کم تر باشه. اسمش میلاد میم…ی…ل…آ…د… یه اسم پنج حرفی که با خودش سونامی داره.
خلاصه کتاب:
داستان زندگی «آرزو» دختری که درست زمانی که قصد داشت با رفتن به دانشگاه خودشو از فضای بسته خونه نجات بده، مجبور به ازدواج اجباری میشه، با پسری که در ظاهر حامی و سالمه اما در باطن راز های زیادی داره…
خلاصه کتاب:
رهامِ مغرور، برای انتقام از منصورِ ارجمند، دست روی دخترِ دردونه اش نازگل می ذاره. نازگلِ بی تجربه و ۱۸ ساله رو به شدت عاشقِ خودش می کنه و توی اوجِ عاشقی، با وجودِ اینکه قلبش برای نازگل لرزیده، ترکش می کنه. درست لحظه ای که فکر میکنه با نابود کردن نازگل، از منصورِ ارجمند انتقام گرفته، خبرِ نامزدیِ نازگل رو می شنوه و این در حالیه که نامزد نازگل، برادرِ دوقلوی خودشه!
خلاصه کتاب:
همتا شخصیت اصلی به پیکره پدرو مادرم نگاه کردم. همش ۱۷ سالمه و باید مشاهده چنین چیزه وحشتناکی باشم. دیگه هیچکس نیست تا بهش تکیه کنم. برادر کوچکترمو بیشتر تو بغلم فشار دادم به عموی نامردم نگاه کردم که چطوری سر مزاره پدرو مادرم منو به اون مرد افغانی نشون میده. حتما اون پدر و مادرم کشته. جز اون کی به میراث پدره من فکر میکنه…
خلاصه کتاب:
داستان یاس و فردین دو عاشق و دلداده، طوری که با وجود تمام مخالفت ها دست از هم نمیکشن و بدنامی ای که گریبانشون رو میگیره باعث میشه عشق یاس از مرز جنون رد بشه تا...
خلاصه کتاب:
حاج عمو همیشه میگفت دختری! دختر را با غلظت و غیظ میگفت و مو بر تنم راست میکرد! پا روی پا میانداخت و با چشمان ریز شدهاش تمام تنم را رصد میکرد و من در عالم بچگیهایم خودم را جمع میکردم و بر خودم میلرزیدم! و گاه به این فکر میکردم که حال اگر دخترم چه خبط و خطایی کردهام؟ و باز هم حاج عمو بود که بریدهبریده حرفهایش را به خورد گوشهایم میداد! -دختر باید بلد باشه غذا بپزه! باید بلد باشه بلند نخنده! جلف و سبک نباشه! آت و آشغال به صورتش نزنه! دختر جاش تو خونهست نه بیرون خونه!
خلاصه کتاب:
آهسته لای پلکم را باز کردم و به تاریکی کم جانِ مقابلم چشم دوختم. قلبم هنوز محکم و بیانعطاف میکوبید و هنوز نفسم به حالت طبیعی برنگشته بود که غلتی زد و دستش از روی پهلو هایم کنار رفت. بوی عطرِ خالص و شیرینَش زیر بینیام پیچید و مدهوشم کرد. من هنوز از حضورش اشباع نشده بودم، هنوز میل داشتم و هنوز دلم میخواست به تن و بدنش بتازم…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رازی رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.