خلاصه کتاب:
روی صندلی های فلزی سرد فرودگاه نشسته بود نمیدانست کجا برود. چمدان کوچک همراه کوله پشتیش را از روی زمین برداشت و آهسته و با قدم های سنگین که به خوبی حسشان می کرد از فرودگاه بیرون رفت. حتی پول ایرانی هم نداشت که بخواهد با تاکسی ویژه فرودگاه جایی برود. برای همین به راننده هایی که منتظر بودن آن دختر برود سوار تاکسی آنها شود بی محلی کرد و قدم زنان رفت میدانست راه آنجا برای پیاده روی خوب نیست اما با پولش کجا میتوانست برود؟ اصلا سوار ماشین هم میشد کجا می خواست برود؟
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رازی رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.