دانلود رمان ناگزیر از عالیه جهان بین با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آهسته لای پلکم را باز کردم و به تاریکی کم جانِ مقابلم چشم دوختم. قلبم هنوز محکم و بیانعطاف میکوبید و هنوز نفسم به حالت طبیعی برنگشته بود که غلتی زد و دستش از روی پهلو هایم کنار رفت. بوی عطرِ خالص و شیرینَش زیر بینیام پیچید و مدهوشم کرد. من هنوز از حضورش اشباع نشده بودم، هنوز میل داشتم و هنوز دلم میخواست به تن و بدنش بتازم…
خلاصه رمان ناگزیر
حاضر و آماده از پلهها سرازیر شدم و صدای غرولند کردنهای نیکی را از آشپزخانه شنیدم. داشت عقدهی صبح را سرِ محبوبهی بیچاره خالی میکرد. وارد آشپزخانه شدم و محبوبه زودتر از نیکی متوجه من شد. نگاهش خسته و کلافه بود و من درک میکردم، تحملِ نیکی از عهدهی همه خارج بود. دربِ یخچال را باز کردم و جرعهای آب نوشیدم و نیکی به سمتم چرخید. از نگاهش کینه و نفرت میبارید، انگار حرفم زیاد از حد او را سوزانده بود. – اوه ببین کی این جاست! خانِ خانها، رییس الوزرا، یکم دیگه میخوابیدی…
حداقل میتوانستم محبوبه را از شرِ نیکی خلاص کنم. آب را فرو دادم و رو به محبوبه گفتم: – بیزحمت موبایلم رو از تو ماشین بیار. محبوبه از خدا خواسته پا به فرار گذاشت و من بطریِ آب را به یخچال برگرداندم. نانِ تست را از روی میز برداشتم و کنارِ تستر ایستادم و نانها را داخلش قرار دادم و منتظر ماندم. با همان حرص و عصبانیت به سمتم آمد. -وظیفهی من نیست هرروز اسباب و وسایلِ موردنیازِ بابات رو فراهم کنم، بهتره به جای ولگردیهای شبونه و وقتکشی با اون دوست دخترای هرجاییت، یکم واسه بابات وقت بذاری.
من دیگه تحمل ندارم. دیگه نمی تونم هرروز بوی گندش رو تحمل کنم. میفهمی سام؟! با دست روی کابینت ضرب گرفتم و فقط نگاهش کردم. گوشهی کتم را گرفت و خودش را جلو کشید. تیرِ خشمِ نگاهش را به سمتم پرتاب کرد و من پوزخند زدم. – طلاق رو واسه همین مواقع گذاشتن، خسته شدی میتونی طلاق بگیری! – سامیار؟! صدایِ سردار، عضلاتم را منقبض کرد و نیکی با ترس دستش را عقب کشید. لعنتی… بد موقعیتی از راه رسیده بود، سردار پا به داخل آشپزخانه گذاشت و من با دیدنش، نفسم را آهسته بیرون فرستادم…