دانلود رمان خورشید همیشه گرم نیست از a.farsi با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
حکایت زندگی دختری ست که دنیایش کوچک است. محدود به مادربزرگ پیر و عشق پاکش به پسر عمویش… اما با فهمیدن رازی تلخ و عجیب مجبور می شود از عزیز و عشقش دل بکند و به تهران برود …
خلاصه رمان خورشید همیشه گرم نیست
همه بودند.از مهران و نرگس تا دختر عموی عزیز،فرخنده خانم که دلش می خواست خورشید عروسش شود… اهالی محل و محمود آقا قصاب و زن چاق و اخمویش… آقای سالاری و پسر دومی با عروسش… همه بودند و خورشید لبخند زد از عزیز بودن عزیز… پیرزن سپید مویی که سوادی نداشت ولی قرآن را زیبا می خواند… آیه الکرسی ذکر همیشگی اش بود برای سلامتی بقیه… دانه های ریز تسبیح جا انداخته بود بین انگشتانش… قلبش فشرده شد… سخت بود باور مرگ در نزدیکی اش…
میان جمعیت سیاهپوش گورستان، ترسید، از سنگی که روی قبر گذاشته بودند، از اشک هایی که مثل روز خاکسپاری نبودند… از بغض هایی که نبودند… حتی از خرما و حلوای روی سنگ هم ترسید و عقب کشید، مرگ چیز وحشتناکی بود و بدتر از آن فراموش شدن… عزیز داشت فراموش می شد… حتی خود او هم این روزها گاهی یادش رفته بود داغدار نبودن عزیز است، فراموش کرده بود روسری سیاهش را به سر کند و یواشکی توی آینه به زیباتر شدنش با آن شال سرخ لبخند نزند…
پیرمرد روضه خوان از نبودن عزیز زجه می زد و نرگس فقط داد می کشید و عزیز را صدا می زد… نه بغضی داشت و نه خشی در صدایش… اشک های خورشید سرازیر شد و باز خودش را عقب کشید وقتی همه نزدیک قبر می شدند و فاتحه می خواندند… به درختی کهنسال تکیه داد و چشمانش را بست… فکر کرد چیزی از عزیز
زیر آن همه خاک باقی مانده؟ از آن پوست روشن با لک های قهوه ای… از آن چشمان بی فروغ ولی مهربان… سرش را به شدت تکان داد،کاش می شد فکرش فلج شود و…